از جام مولوی
اي يوسف آخر سوي اين يعقوب نابينا بيا
يعقوب
مسکين پير شد اي يوسف برنا بيا
از
هجر روزم قير شد دل چون کمان بد تير شد
گاوي
خدايي ميکند از سينه سينا بيا
اي
موسي عمران که در سينه چه سيناهاستت
در
گور تن تنگ آمدم اي جان باپهنا بيا
رخ
زعفران رنگ آمدم خم داده چون چنگ آمدم
زان
طرهاي اندرهمت اي سر ارسلنا بيا
چشم
محمد با نمت واشوق گفته در غمت
اي
ديده بينا به حق وي سينه دانا بيا
خورشيد
پيشت چون شفق اي برده از شاهان سبق
دل
دادهام دير است من تا جان دهم جانا بيا
اي
جان تو و جانها چو تن بيجان چه ارزد خود بدن
اول
تو اي دردا برو و آخر تو درمانا بيا
تا
بردهاي دل را گرو شد کشت جانم در درو
اندر
دل بيچارهام چون غير تو شد لا بيا
اي
تو دوا و چارهام نور دل صدپارهام
دي
بر دلش تيري بزن دي بر سرش خارا بيا
نشناختم
قدر تو من تا چرخ ميگويد ز فن
کس
نيست شاها محرمت در قرب او ادني بيا
اي
قاب قوس مرتبت وان دولت بامکرمت
اي
آب و اي آتش بيا اي در و اي دريا بيا
اي
خسرو مه وش بيا اي خوشتر از صد خوش بيا
تبريز
چون عرش مکين از مسجد اقصي بيا
مخدوم
جانم شمس دين از جاهت اي روح الامين
- 580 خوانده
نظرات
ارسال نظر جدید