نگاهی به بلندای آفتاب هشتم
درحالیکه جلوی آینه چادرم را راست و ریس می کنم،چشمم به مادر
می افتد که از پشت سر با نگرانی نگاهم می کند. وقتی می بیند
متوجه نگاهش شده ام، رویش را برمی گرداند و خودش را با گلدان های
حُسن یوسف پشت پنجره سرگرم می کند. دلم برای مادر می سوزد که
در این روزهای مه گرفته، لبریز پریشانی است.
از پشت بغلش می کنم، صورتم را به صورتش می چسبانم و گونه اش را
می بوسم. شوری اشک چکیده روی گونه اش را حس می کنم. طاقت
نمی آورم،از اتاق بیرون می زنم.وقتی پله های حیاط را بالا می روم،
برمی گردم و به اتاق نگاه می کنم.مادر همانجا، پشت پنجره ایستاده است
و مرا نگاه می کند.
بغض غریبی گلویم را می فشارد. آسمان خاکستری است. نه خورشیدی و
نه ابری! شده مثل دل من .... بق کرده و بهانه گیر. سر کوچه تاکسی
می گیرم، باید قبل از اذان مغرب به حرم برسم. مثل تمام روزهای گذشته.
امروز چهلمین روز است . چهلمین! از تصور اینکه نکند امروز هم دست خالی
برگردم؛ تمام تنم می لرزد و عرق سردی تیره پشتم را خیس می کند ...
- 955 خوانده
نظرات
ارسال نظر جدید